
سنایی
بخش ۲۴ - حکایت
۱
کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری
۲
همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی
۳
هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی
۴
برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
۵
چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید
۶
کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت
۷
گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من
۸
چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم
۹
نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
۱۰
میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
۱۱
ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
۱۲
نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی
۱۳
چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش
۱۴
آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
تصاویر و صوت

نظرات