
سنایی
بخش ۵۷ - من زَهَد فیالدّنیا وَجَد مُلکا لایبلی
۱
بود پیری به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
۲
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
۳
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
۴
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
۵
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
۶
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
۷
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
۸
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
۹
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
تصاویر و صوت

نظرات