
سنایی
بخش ۴۲ - حکایت و مثل فی لذّة الدنیا مع شدّة العقبی
۱
آن بنشنیدهای که در راهی
آن مخنّث چه گفت با داهی
۲
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
۳
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
۴
چون مخنّث بدید هندو را
زو بپرسید و او بگفت او را
۵
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
۶
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
۷
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
۸
تو ندانستهای که خوردن کیر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
۹
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
۱۰
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
تصاویر و صوت


نظرات