
سنایی
بخش ۶۴ - حکایت
۱
گفت در وقت مرگ اسکندر
همه را خواند کهتر و مهتر
۲
گفت اینک دو دست خود بستم
هین بگویید چیست در دستم
۳
آن یکی گفت جوهری داری
وان دگر گفت گوهری داری
۴
آن یکی گفت نامهٔ ملکست
وان دگر گفت خاتم ملکست
۵
گفت نینی که جمله در غلطیت
همه راه هوس همی طلبیت
۶
در زمان هر دو دست خود بگشاد
گفت در دست نیستم جز باد
۷
سالی سیسد به یاد دارم من
زان همه عمر باد دارم من
تصاویر و صوت

نظرات