
سنایی
بخش ۵ - حکایت مرد یخفروش التمثّل فی دارالغرور
۱
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخفروش نیشابور
۲
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
۳
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
۴
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
۵
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزیش نگذاشت
۶
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
۷
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
۸
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
۹
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
۱۰
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
۱۱
تو نهای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
تصاویر و صوت


نظرات
محسن حیدرزاده جزی
نبوی
شهریار مشکین
سعید هادیان
Azar