
سنایی
بخش ۵۰ - حکایت
۱
آن شنیدی که پیر با همراه
گفت چون شد ز همرهیش آگاه
۲
از سر و سینه بهر صحبت یار
پای سازم به ره چو مور و چو مار
۳
گر تو کار سفر همی سازی
تو ز من خواه و گیر جان بازی
۴
همرهت باشم و ز دزد و هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس
۵
بس عجب نبود ار چنین باشم
گر کنم با سگی قرین باشم
۶
بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
۷
خود ز یاران نباشد ایچ محال
کین سگی کرد سیصد و نه سال
۸
خفته اصحاب کهف و سگ بیدار
پاس همراه داشت بر درِ غار
۹
راه چون مار و غار دارد ساز
یار در غار مار دارد باز
۱۰
مصطفی را به دفع هر مکری
یار بایست همچو بوبکری
۱۱
آب را گر نه آتشستی یار
خاک فعلستی و هوا آثار
تصاویر و صوت

نظرات