
سنایی
بخش ۵۸ - در صفت اهل تصوّف
۱
هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم
۲
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
۳
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
۴
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
۵
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
۶
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
۷
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
۸
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
۹
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
۱۰
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
۱۱
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
۱۲
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
نظرات