سنایی

سنایی

بخش ۲ - اندر بدایت پادشاهی بهرامشاه

۱

مثَل ابتدای دولت شاه

بود چون یوسف و برادر و چاه

۲

بود از آغاز رنج و غم خوردن

عاقبت گنج بود و بر خوردن

۳

آن فکندن به چاه بهر الم

وآن بها کردنش به هژده درم

۴

قیمتش هژده قلب یا کم و بیش

و او ز هژده هزار عالم بیش

۵

هر درم زو چو عالمی آراست

بود هژده هزار عالم راست

۶

گرچه ز اخوان هوان رسید او را

کار محنت به جان رسید او را

۷

آخرالامر عالم و شه شد

بر سپهر شرف خور و مه شد

۸

گرچه بودند شاه و مهتر او

نه گدایان شدند بر درِ او

۹

نه فکندند در مغاک او را

نه کلاه آمد آن هلاک او را

۱۰

چاه دانست اگر همی اخوان

نه همه چاه یوسف آمد آن

۱۱

مال مارست چون گدای دهد

چاه جاهست چون خدای دهد

۱۲

نه زلیخا ز چهرهٔ نیکوش

به غلامی خرید و شد هندوش

۱۳

پیرزن را به سوی دیدهٔ او

خواجه آمد درم خریدهٔ او

۱۴

نه عزیزش چو وقت جاه آمد

بنده پنداشت پادشاه آمد

۱۵

این عطا چیست، کارِ کارگشای

وین شرف چیست، لطف بار خدای

۱۶

لطف حق گر به خاک پیوندد

آدم آنجا رود کمر بندد

۱۷

سرِ آتش چو بادسار شود

آبِ ابلیس خاکسار شود

۱۸

نه پیامبر که رخ به یثرب داد

لشکر آورد و مکه را بگشاد

۱۹

نه چو ره رفتنش نیاز آمد

منهزم رفت و شاه باز آمد

۲۰

بی‌زیان بازگشت سوی مکان

خود ز سیر آفتاب را چه زیان

۲۱

سوی هم شهریانش از زن و مرد

تا عزیزش نکرد جلوه نکرد

۲۲

آسمان از سفر نمود جلال

قمر اندر سفر گرفت کمال

۲۳

آب ریزد زمانه گر خواهد

کاب روی فرشتگان کاهد

۲۴

از شمر در سفر چو برگردد

چون شرنگ ار چه بد شکر گردد

۲۵

بیخ شاخی که لطف حق پرورد

کی ز دور زمانه گیرد گرد

۲۶

بلبلی را که چرخ کرد عزیز

قفس ریش دشمنش پر تیز

۲۷

نه فریدون گاو‌پرورده

کرد شیر گرسنه را برده

۲۸

نه به کاوه به سعی یک دو کیا

بستد از بیوراسب ملک نیا

۲۹

بدهد بهر مصلحت خسرو

خویشی کهنه را به دولت نو

۳۰

نه سکندر برِ معادا را

کشت دارای ابن دارا را

۳۱

کس مبیناد تا به رستاخیز

آنچه شیرویه کرد با پرویز

۳۲

عزّ شاهی به خصم خویش بماند

هرکه من عزّ بزّ برِ خود خواند

۳۳

ملک میراثیان نماننده است

ملک شمشیر ملک پاینده است

۳۴

از شهان مر وراست در عالم

ملک میراث و ملک تیغ به هم

۳۵

روی او بخت از آن به کرمان کرد

تا عدو را غذای کرمان کرد

۳۶

آمده سوی شهر و از مردیش

بوده داد و دهش ره‌آوردیش

۳۷

گر چو شب رفت چون نهار آمد

ور چو دی رفت چون بهار آمد

۳۸

تا سوی شهر خویش باز نشد

دیدهٔ ملک و دینش باز نشد

۳۹

شاه با رأفت آشنا باشد

متهوّر چه پادشا باشد

۴۰

متهوّر تباه دارد ملک

وز تهوّر سپاه دارد ملک

۴۱

در تهوّر کسی فلاح ندید

روی آرامش و صلاح ندید

۴۲

کشوری را دو پادشا فرهست

در یکی تن یکی دل از دوبهست

۴۳

یک جهان پشه را کُشد بر جای

روزگار از دو پیل پهلوسای

۴۴

یک جهان دیو را شهابی بس

چرخ را خسرو آفتابی بس

۴۵

خاک یابی ز پای تا زانو

خانه‌ای را که دواست کدبانو

۴۶

این مثل خانه راست خود گفته

به دو کدبانوست نارفته

۴۷

گرت باید شکسته سر ز زمین

به یکی هرّه بر دو کرّه‌نشین

۴۸

پیش او خصم را سراب شمر

یا چو سیماب و آفتاب شمر

۴۹

هر سر از وی که تاج‌خواه آمد

همچو شمع آتشین کلاه آمد

۵۰

لعل کان را ز سنگ کین داند

مرد دون را ز مرد دین داند

۵۱

نیک داند زمانه ناخوش و خوش

ناقد چوب و عود دان آتش

۵۲

او بداند که شمع ملّت کیست

او شناسد که اصل دولت کیست

۵۳

شیطان را شناسد از سلطان

غیث را باز داند از طوفان

۵۴

پیش ازین گرچه مردپرور بود

نام بهرام نحس اصغر بود

۵۵

شه چو همنام گشت با بهرام

سعد اکبر نهاد چرخش نام

۵۶

پر گهر زان جمال چون خورشید

دامنِ بخت و آستینِ امید

۵۷

عالم پیر زو جوان گشته

دین و دولت بدو عیان گشته

۵۸

بهم آورد ز اصل و از پیگار

ملک میراث و تیغ حیدروار

۵۹

هرکه دریا ز تف غبار کند

ماهی از تابه کی شکار کند

۶۰

ملک بگذاشت از خداوندی

جان نگه داشت از خردمندی

۶۱

جان نگهداشتن ز ملک بهست

دُرِ دریا ز چوب فلک بهست

۶۲

آرزو بود ملک را دل و داد

آرزو در کنار ملک نهاد

۶۳

دین و ملک او بهم فراز آورد

جامهٔ شرع را طراز آورد

۶۴

این تجمل چو شه تحمل کرد

خاک را مال و آب را مُل کرد

۶۵

همچو مه در محاق و با اعزاز

شاه رفت و شهنشه آمد باز

۶۶

ملک او ملک روم و چین باشد

من چو فالی زدم چنین باشد

۶۷

چاکرش ارسلان و بگ باشد

ورنه بر درگهش دو سگ باشد

۶۸

کینش ار سوی چین کند آهنگ

اهل چین را ندانی از سترنگ

۶۹

روح رفته فتوح نامانده

جسمها مرده روح نامانده

۷۰

ملکش از بهر عدل و دین باشد

شه که حق پرورد چنین باشد

۷۱

ای شهنشه ز روی استحقاق

از پی ملکت همه آفاق

۷۲

چون تویی را همی نشاند چرخ

تا بدانی که نیک داند چرخ

۷۳

بر سرش برنهاد افسر ملک

زانکه دانست کیست در خور ملک

۷۴

داد مردیش چتر و ملک و نگین

از تو پرسم نکو نکرده‌ست این

۷۵

چون گرفت او به تیغ ملک چو خور

بخت گفتش ز تخت خود بر خور

۷۶

از پی عدل و فضل شاهانه

گور با شیر گشت همخانه

۷۷

بال شاهین چو حال مرد بجشک

گنج شک خالی آمد از گنجشک

۷۸

ملک در ظل چتر او از ناز

کرده خوش چاردست و پای دراز

۷۹

عدل از او با جمال و با آبست

ظلم ازو رفته در شکر خوابست

۸۰

تخت چون دید روی شه خه گفت

بخت ربّی و ربّک اللّٰه گفت

۸۱

چون بدید اهبت جوانمردیش

ظفر آمد به خدمت مردیش

۸۲

هفت و پنج و چهار از اکرامش

با سه حرفند از اوّل نامش

۸۳

لاجرم زین سه دین و بخشش و جاه

چون سه حرفست بر دو عالم شاه

۸۴

همه اطفال چرخ را مادام

چون دو حرفست از کرانهٔ نام

۸۵

جود دنیا و بخل دین دارد

بر دو گیتی شرف بدین دارد

۸۶

در وفا و سخا به جان و به مال

نه بقا بددلش کند نه زوال

۸۷

با بهشتست خلق او انباز

زان نترسد همی ز مرگ و نیاز

۸۸

کف او چون به بخشش آرد رای

تو جهان‌بخش و بر جهان بخشای

۸۹

گفت در بذله از پی بذلش

ضاعف‌اللّٰه ملکه عدلش

۹۰

شمس کان روی خوب دیده چو ماه

گفت پس لا اله الّا اللّٰه

۹۱

آسیا گر ز خلق او پوید

در زمان ز آسیا گیا روید

۹۲

به جهان داده زرّ کانی را

صدقهٔ جان و زندگانی را

۹۳

تا که بگزید مر ورا یزدان

خشم چون آسیاست سرگردان

۹۴

هست خصمش ز بیم او مدهوش

آسیاوار با فغان و خروش

۹۵

هست خالی ز عیب و نقص و فضول

ملک محمود و خاندان رسول

۹۶

این ز کعبه بتان برون انداخت

آن ز بت سومنات را پرداخت

۹۷

کعبه و سومنات چون افلاک

شد ز محمود وز محمّد پاک

۹۸

از دو یک میر بی‌خرد باشد

در نیامی دو تیغ بد باشد

۹۹

هست شمشیر منفرد چون شیر

شیر و شمشیر چیست شاه دلیر

۱۰۰

پادشا خویش آتش و دریاست

خاک و خویشی او چو باد هواست

۱۰۱

با دو شه ملک و دین سقیم بود

مادر ملک از آن عقیم بود

۱۰۲

بیشتر زین مکش عنان فساد

که چنین است ملک را میعاد

۱۰۳

شه چو بر تخت ملک خویش نشست

دست او پای ظلم را بشکست

۱۰۴

ملک با پادشاه فرّخ رای

می‌کشد دامن شرف در پای

۱۰۵

قدح مهر شاه بر کفِِ او

لشکر فتح و نصر در صف او

۱۰۶

زین قبل نوش می‌کند شب و روز

شربت مهر شاه دین افروز

۱۰۷

شکر او شکر اهل روی زمین

عرف او ظرف و حسن حورالعین

۱۰۸

فتنه و ظلم را کند در خواب

ملک آباد را چو مستِ خراب

۱۰۹

فتنه در خواب شد ز صولت او

عدل بیدار شد ز دولت او

۱۱۰

عدل او جان‌فزا و غم کاهست

فضل او همچو عمر جان خواهست

۱۱۱

فرّ و نام قدر ز طلعت اوست

فخر و عار قضا ز خلعت اوست

۱۱۲

کند املا برای جان و تنش

لعبت دیده نسخت سخنش

۱۱۳

در سخن لفظ او چو سحرِ حلال

در جهان جود او چو عذب زلال

۱۱۴

پیش رایش گران رویست قدر

پیش حکمش تهی‌دویست حذر

۱۱۵

میوهٔ شاخ جود او هموار

به همه جا رسیده طوبی‌وار

۱۱۶

زاید از خلق او چو گل ز نسیم

دست چون چشم نرگس از زر و سیم

۱۱۷

هرکجا خلق شاه ما باشد

یاد مشک خطا خطا باشد

۱۱۸

چون بقای بهشت پاینده‌ست

نعمتش هم چنو فزاینده‌ست

۱۱۹

پای آنکس که ماند بر درِ او

تاج منّت نهاد بر سرِ او

۱۲۰

هرکه در کار او پناه گرفت

دست بر چرخ کرد و ماه گرفت

۱۲۱

نسبت از وی گرفت خلد خلود

خلد گشت از وجود او موجود

۱۲۲

جان و جن ظلمت است با حالش

رمل و نمل اندکست با مالش

۱۲۳

سر رباید ز دشمنان در رزم

تاج بخشد به دوستان در بزم

۱۲۴

بندیده ز دست و خمّ کمند

نه زر او نه جان دشمن بند

۱۲۵

مال در جود چون سحاب دهد

شوره را همچو گُلبن آب دهد

۱۲۶

نیست اندر سفر به بحر و به بر

چون دل و صیتش ایچ پای آور

۱۲۷

عادلی عیسی از وی آموزد

عدل او چشم ظلم را دوزد

۱۲۸

گنج را چشم زخم شد بذلش

ظلم را گوشمال شد عدلش

۱۲۹

نیست با جودش از پی مقدار

سیم بازار گرد را بازار

۱۳۰

هست خواهنده خواه بخشش شاه

نه چو شاهان عصر خواسته خواه

۱۳۱

میر کز حرص و ظلم دارد تیر

خوان مر او را تو مور و مار نه میر

۱۳۲

جود و عدلی که در شه خوش خوست

بازوی ملک را قوی نیروست

۱۳۳

ز امن او زیر پردهٔ تسکین

محتلم گشته فتنهٔ عنّین

۱۳۴

الف عدل او ز لوح صواب

اِلف داده میان آتش و آب

۱۳۵

عدل او در سرای نفس و نفس

آفت جغد و کرکس آمد و بس

۱۳۶

که چو آمد همای شاه پدید

جغد غزنی به چین و روم پرید

۱۳۷

عرصهٔ خلد شد دل از دادش

نافهٔ مشک شد گل از بادش

۱۳۸

از پی عدل چون به خشم آید

دلش اندر میان چشم آید

۱۳۹

که شد از عدل شاه شاه تبار

گرگ با میش دوستگانی خوار

۱۴۰

خلق او مایهٔ ظریفانست

عدل او دایهٔ ضعیفانست

۱۴۱

ره برافکنده همچو معصومان

عدل او بر دعای مظلومان

۱۴۲

ابر ملکی که عدل بار شود

تیرماهِ جهان بهار شود

۱۴۳

کشوری را که عدل عام ندید

بوم در بومش ایچ بام ندید

۱۴۴

شرع را دست یاری او دادست

ملک را پای داری او دادست

۱۴۵

گر فریب فناش نفریبد

ملک از داد هیچ نشکیبد

۱۴۶

هرکه انصاف ازو جدا باشد

دد بُوَد دد نه پارسا باشد

۱۴۷

عدل شه پاسبان ملکت اوست

بذل او قهرمان دولت اوست

۱۴۸

عدل بی‌بذل شاخ بی‌ثمرست

بذل بی‌عدل پای را تبرست

۱۴۹

بر زبانی که ذکر شاه بُوَد

میوهٔ ملک را چو ماه بُوَد

۱۵۰

از بهاء شه همایون پی

خاک غزنین شدست روغن خوی

۱۵۱

شد جهان تا شد او جهانبانش

چون نهانخانهٔ دل و جانش

۱۵۲

در نهانخانهٔ روان و دلش

از پی فرّ و کلّ و زیب گلش

۱۵۳

لوح محفوظ را مکان شد این

بیت معمور را نشان شد این

۱۵۴

هست شاه از برای مستان را

دل فراخان تنگ دستان را

۱۵۵

چون ازو عدل و بی‌غمی نبود

خود چه سلطان که آدمی نبود

۱۵۶

عدل وقتی که شمع افروزد

گرگ را گوسفندی آموزد

۱۵۷

باز وقتی که جور و زور کند

دیدهٔ شیر گور کور کند

۱۵۸

ایزد از بنده راستی درخواست

دولت راست راستکان راست

۱۵۹

پادشاهی که راست رَو نبود

زرع باشد ولی درو نبود

۱۶۰

عدل این شه چو رفت در صف جنگ

تیغ را سبز جامه کرد از رنگ

۱۶۱

از شرف یافتست چون حیوان

چوب منبر ز خطبهٔ او جان

۱۶۲

کشته دیو ستنبه را از تاب

گوهر چتر او به جای شهاب

۱۶۳

چون ز فتراک برگشاد کمند

دشمنان ماند از فَزَع دربند

۱۶۴

از پی کسب بخشش و جاهش

بوسه آلود چرخ شد راهش

۱۶۵

ملکان را ز بهر زیب و فرش

بوسه جایی شدست ره گذرش

۱۶۶

شد ز بوس شهان بدرْ مثال

خاکِ درگاه او هلال هلال

۱۶۷

ابر و دریا غلام کفّ ویند

زو وفاقش همیشه راست پیند

۱۶۸

کان و دریا برش بود درویش

بخشش او ز هر دو باشد بیش

۱۶۹

از پی رفعت و کمال جلال

وز پی زینت جمال جلال

۱۷۰

بوسه چین آفتاب در ره او

خاک روب آسمان ز درگه او

۱۷۱

چرخ اوّل زمین آخر او

جان باطن شعار ظاهر او

۱۷۲

از پی رتبت قبول و ردش

در برو بر درند نیک و بدش

۱۷۳

چون شود ملک پاس سر کند او

چون بیفتد زمانه برکند او

۱۷۴

سعی او بازوی دلیرانست

سهم از پوزبند شیرانست

۱۷۵

در خطا دیر گیر و زود گذار

در عطا سخت مهر و سست مهار

۱۷۶

مأمنش مسکن صبیح و دمیم

خاطرش ناقد کریم و لئیم

۱۷۷

همره عزم او مسدّد رای

باعث حزم او مشیّد جای

۱۷۸

شنوا کرد گوش جذر اصم

از صلیل و صریر تیغ و قلم

۱۷۹

همه عالم ورا شده بنده

مرده گردد ز جودِ او زنده

۱۸۰

گلبن عقل شاه در تدبیر

چون شکوفه‌ست در جوانی پیر

۱۸۱

آفتاب از جمال او خجلست

زردی رخ گوای درد دلست

۱۸۲

خود ندیدند بر سرِ گاهی

سال پیمودگان چنو شاهی

۱۸۳

سرِ دندانش را چو شد خندان

بنده شد دهرش از بُن دندان

۱۸۴

ملک بر روی خطبهٔ شهِ داد

ظلم را سه طلاق باین داد

۱۸۵

اینت دولت که دولتش دارد

که همی خدمتش بنگذارد

۱۸۶

حبّذا زان جمال دهر آرای

مرحبا زان سپهر قلعه‌گشای

۱۸۷

خاصه وقتی که در مصاف بُوَد

پای او بر دماغ قاف بُوَد

۱۸۸

زیر ران تیغ دست خنجر گوش

اشهب تیز سیر پیکان کوش

۱۸۹

بتوان زد ز پشت او نخچیر

که به تگ زو برد همه تشویر

۱۹۰

دست و پایش چو صبح کز شب تار

بدمد گاه روز وقت بهار

۱۹۱

مرکبش هیأت فلک دارد

که بر اعداش خاک می‌بارد

۱۹۲

گوی‌زن بادپای آهن‌سم

از سران سران به پای و به دم

۱۹۳

دشمن‌و دوست را چو نحس‌و چو سعد

شنه و شانه را چو گرد و چو رعد

۱۹۴

گرچه کشتی ز آب دارد سُر

اسب او کشتیست هامون بُر

۱۹۵

کشتی از آب ساخته مفرش

اسب او کشتیست دریاکش

۱۹۶

سوی پست از فراز همچو قدر

سوی بالا ز شیب همچو شرر

۱۹۷

سم او همچو سهم کشتی‌دار

کوه را با زمین کند هموار

۱۹۸

پای او دست مرگ را ماند

که کسی زو گریخت نتواند

۱۹۹

دارد از دیده مهره بازی خو

چشم بد دور زان دو چشم نکو

۲۰۰

گر به پرّ و به فرّ همای بُوَد

پرش او به دست و پای بُوَد

۲۰۱

کم نبود از مبارزی در جوش

که سپر پشت بود و خنجر گوش

۲۰۲

گاه تگ از جهان برآرد گرد

بر زر جعفری کند ناورد

۲۰۳

سرش از قبلهٔ هوا دلشاد

دمش از قُبلهٔ زمین آزاد

۲۰۴

پشت هامون کند چو روی کشف

روی گردون کند چو پشت صدف

۲۰۵

تخت ملکست و مسند شاهی

کوه ازو پر پشیزهٔ ماهی

۲۰۶

نکند وقت حمله‌اندیشی

سایهٔ او برو همی پیشی

۲۰۷

مانده از چابکیش در دوران

کاربندان آسمان حیران

۲۰۸

سوی پستی رونده همچو رمال

سوی بالا دونده همچو خیال

۲۰۹

دیدهٔ دل درو نکو نرسد

سایل او هم اندرو نرسد

۲۱۰

سوی آن بحر موج کشتی رو

سفر راه کهکشان به دو جو

۲۱۱

من درو دیده‌ام که از پی سود

تا ابد هم چنانش خواهد بود

۲۱۲

این چنین مرکبی چو چرخ انگار

تا برویست شهریار سوار

تصاویر و صوت

حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة به تصحیح مدرس رضوی - ابوالمجد مجدود بن آدم السنائی الغزنوی - تصویر ۵۴۹

نظرات