
سنایی
بخش ۲۷ - حکایت اندر کار نادانی و بیسیاستی پادشاه
۱
به نقیبی بگفت روزی امین
که بران صد پیاده در صف کین
۲
او حدیث امین به جای بماند
بشد و صد سوار در صف راند
۳
چون چنان دید گرم گشت امین
پس بدو گفت کای چنین و چنین
۴
نه درین ساعت ای بدِ بدکار
منت گفتم پیاده بر نه سوار
۵
چون نقیب این سخن ازو بشنید
نیک دانست پاک را ز پلید
۶
گفت بر من ترش مکن بینی
که هم اکنون به چشم خود بینی
۷
کز بدی خویت و ز مردی خویش
هم پیاده شوند و هم درویش
۸
عزم و حزم شهان سوی کِه و مه
آهنین پای و آتشین سر به
۹
بدگهر رای و یار کی دارد
دوزخ آب خدای کی دارد
۱۰
زر ز آهن عزیزتر زان شد
کاهن از بیم شاه لرزان شد
۱۱
رای بد ملک و دین روشن را
همچو یار بدست مر تن را
نظرات