سنایی

سنایی

بخش ۴ - فی صفة سهمه و اقباله

۱

از مدد نیزه نیزه بود آن روز

تیر پروین ربای جوزا دوز

۲

سیهان را به خنجر روشن

کرده چون لعل مهرهٔ گردن

۳

جزع‌گیران به زیر درع چو آب

چون کبوتر طپنده در مضراب

۴

کشته گشتی اجل ز خون‌خواران

گر نبودی اجل هم از یاران

۵

تشنه جانان ز حلق خنجر چش

دیده جویان ز چشم پیکان‌کش

۶

رویشان چون نبید زرد از تاب

چشمشان چون قدید سرخ از خواب

۷

چشم با چهره گشته بیگانه

دیده با دود گشته همخانه

۸

دهن بحر خاک‌بیز شده

دیدهٔ چرخ سرمه ریز شده

۹

کند گشته ز تیزتازان فهم

مرگ در آرزوی مرگ از سهم

۱۰

گشته عیّوق از تف آهن

زرد رخسار و لعل پیراهن

۱۱

شده از ابر ناوک و زوبین

ره چو دریا و کشته چون پروین

۱۲

نوک ناوک چو عقل در تگ و پوی

از درون دو دیده مردم جوی

۱۳

رمح در دست مرد خون کرده

اژدهایی زبان برون کرده

۱۴

بند و پیوند کرده از سرِ خشم

گرز چون سرمه و سنان چون چشم

۱۵

شخص خصمش چو مرده دامن چاک

دهن او چو گور گشته ز خاک

۱۶

گشته عالم ز گرد چون دوده

فلک از دوده رخ بیندوده

۱۷

عکس خون بر سپهر سیمابی

راست مانند شَعر عنابی

۱۸

دشمنان شهنشه فیروز

روزشان چون شبست و شب بی‌روز

۱۹

جانشان از ثری روان به اثیر

ظفر حق سوی سپاه و امیر

۲۰

روی صحرا چو نیزه خورده اجم

آب دریا ز خون چو آب بقم

۲۱

بر قضا تنگ مانده راه گذر

بر عدو در ببسته دست ظفر

۲۲

جان خصمان ز بیم تیر و سنان

جمله برداشته جدل ز میان

۲۳

کوه و دریا و بیشه و هامون

موج می‌زد در آن زمان از خون

۲۴

پشت چوگان ز گرز و سرها گوی

سینه گلبن ز تیر و رگها جوی

۲۵

رُسته بر رخش لشکری بشکوه

هریکی چون چناره بُن بر کوه

۲۶

خصم را رمح چون الق در بسم

چشمها کرده همچو جان در جسم

۲۷

اسب و مرد از نهیب راه گریز

خشک مانده چو صورت شبدیز

۲۸

دستها از عنان بمانده جدا

پایها در رکاب و سر شیدا

۲۹

همچو ماهی‌به خشک‌خشک و خموش

مرد بی‌دست و پای جوشن پوش

۳۰

پای گُردان پیاده مانده به جای

زان دو دست سوار قلعه‌گشای

۳۱

دمشان باز پس شدی هرگاه

که ز کشته نیافت مردم راه

۳۲

آن زمان لااِلهَ اِلّا اللّٰه

وهم را ره نبود در بر شاه

۳۳

وهمها واله از سیاست او

فهمها کاره از ارادتِ او

۳۴

چون به تیغ ویست فتح گرو

همه عالم به پیش او به دو جو

۳۵

نقشهای برنده بر خنجر

رُسته همچون سمن ز نیلوفر

۳۶

رای شاهان به پیش رایت شاه

همچنان شد که روی آینه ز آه

۳۷

آه برخاسته ز دشمن شاه

هرکجا این دو آمد آمد آه

۳۸

زان الف شکل نیزه از سرِ خشم

چشمشان کرده همچو های دو چشم

۳۹

زان همی نور دیده نگذارد

کاینه آه را زیان دارد

۴۰

کرده در رشته رُمح مرد افکن

مهرهٔ گردنِ بسی گردن

۴۱

شاه خورشید روی گردون تیر

شیر آتش سنان آهوْ گیر

۴۲

رایتش را گرفته بخت به چنگ

همچو در دست ماه هفتو رنگ

۴۳

شده در گرد روی روشن اوی

همچو جان بلال در تن اوی

۴۴

گرد خورشید رای او گردان

ماه‌رویان زهره پروردان

۴۵

هر سواری چو کوهی اندر زین

موی بشکافتی ز رای رزین

۴۶

نیزه در دستشان میان غبار

چون به سیلاب تیره بی‌جار مار

۴۷

چابکان خطا و فرخارند

ماه‌رویان چاچ و بلغارند

۴۸

تیر گردون به نیزه بربایند

با کمر همچو نیزه برپایند

۴۹

روی چون آفتاب و دل چون شیر

چون ره کهکشان کمر شمشیر

۵۰

استخوانشان ز گرز ریزه شده

تن سپرسان ز چوب نیزه شده

۵۱

کرده از گرز و نیزه بر دشمن

استخوان آرد و پوست پرویزن

۵۲

مهرهٔ پشتشان ز گرز و سنان

کرده چون سبحه‌های پیرزنان

۵۳

تیغ بهرامشاه بن مسعود

خصم را همچو آتش موقود

۵۴

باغیان را ز بیم بر سرِ چاه

شده از بیم چرخ و ناوک شاه

۵۵

دلوهای دریده تارکشان

رشته‌های گسسته ناوکشان

۵۶

بُد چنان ریخته به پیشش سر

که ببخشد به وقت بخشش زر

۵۷

کرکس از کشتگانش چون صلصل

لاله منقار بود و گل چنگل

۵۸

تا خدنگش جدا ز پیکان بود

بدی اندر میان نیکان بود

۵۹

بدی از فرّ شه ز غربت رست

سوی بد رفت و هم به بد پیوست

۶۰

گر ز یاران او نبودی مرگ

کرده بودی همش ز جان بی‌برگ

۶۱

هرکه جست اندران ولایت صدر

از سرِ جهل بود نز سرِ قدر

۶۲

بود باغی ز بغی و فسق و فساد

چون بقایای قوم هود ز عاد

۶۳

دل هریک ز بغی و کینه چو نار

اسب چون کوه و مرد همچو چنار

۶۴

شه ز بس خون که ریخت از شش سون

گوی یاقوت شد زمین از خون

۶۵

چون بریشان به خشم شد سلطان

از برای موافقت به زمان

۶۶

کشت چندان شهنشه اندر جنگ

که به مرغانش پر زدن شد تنگ

۶۷

چون نهیبِ سنان شه دیدند

چون رکاب و عنان شه دیدند

۶۸

مرغ دلشان ز خانه خشم گرفت

کِشت جانشان ز دانه خشم گرفت

۶۹

گرچه مرغان تیز پر بودند

ورچه ماران مورپر بودند

۷۰

در زمان شان ز شاه دولت یار

بابزن نیزه بود و سلّه حصار

۷۱

کرد خصم بی‌آب را در خواب

سرش از تن جدا چو کوزهٔ آب

۷۲

چه بزرگ و چه خُرد باغی عور

چه فراز و چه باز دیدهٔ کور

۷۳

آن چنان بر مصاف چیر شدست

راست گویی که شرزهٔ شیر شدست

۷۴

آن چنان گشت شاه عاشق رزم

که بود باده‌خوار عاشق بزم

۷۵

رزم و بزمش به چشم هردو یکیست

تیز و گردنده راست چون فلکیست

۷۶

زین سپس عکس خون ز کرّهٔ خاک

آسمان را کند به سرخی لاک

۷۷

باغیان را همه به نوک سنان

کرد در یک زمان تنِ بی‌جان

۷۸

گشت حالی چنو پسیچد جنگ

خصم او همچو صورت سترنگ

۷۹

عقل داند برای صرفهٔ علم

که ز صرّاف کین نیاید حلم

۸۰

همه جهّال دهد دانند این

جملهٔ عاقلان شناسند این

۸۱

که نشاید برای خطبه و کین

مور بر منبر و ملخ در زین

۸۲

که نزیبد برای ملک و ثواب

خرس بر تخت و خوک در محراب

۸۳

اندر آن جنگ دشمن و خصمانش

صورت شیر بود و شادروانش

۸۴

تشنه مانده زبان دشمن او

جان او خشم کرده با تن او

۸۵

که شناسا خرد به دیدهٔ عقل

بشناسد بدیهه را از نقل

۸۶

پیش آسیب گرز شاهنشاه

خاصه با گرز چون شود همراه

۸۷

چیره دستی و پایداری اوی

کامرانی و کامگاری اوی

۸۸

به زبان سنان و تیغ چو باد

همه را در دهان خاک نهاد

۸۹

مهر او جان خان و مانها شد

کین او دود دودمانها شد

۹۰

دشمنش را به هرکجا که درست

دیده‌بان مرگ و قهرمان سقرست

۹۱

دهر از این پرده گر بپرهیزد

همچو پرده‌اش فلک برآویزد

۹۲

مرد بد را بدِ زمانه جزاست

گلخن و پای خر سزا به سزاست

۹۳

سوی بد گرچه عزّ حق نه نکونست

دافع دشمنست و نافع دوست

۹۴

گرچه بد شد مزاج بد دل ازو

عزّ حق است و ذلّ باطل ازو

۹۵

برخی جان خسرو منصور

شوما بر زبان نیشابور

۹۶

از پی راه و عشرت و نیرو

ماه او، زهره او، و بهرام او

۹۷

پیش بهرامشاه بن مسعود

ظفر و فتح با رکوع و سجود

۹۸

بر کلاه و قباش و اسب و ستام

فلک و اختران درود و سلام

۹۹

بر خور ای بر شده سپهر بلند

تو به پیران سر از چنین فرزند

۱۰۰

ای فلک ز آفتاب و از یارش

خلفی یافتی نکو دارش

۱۰۱

چرخ را گرچه بس خلف بودند

تو دُری و آن دگر صدف بودند

۱۰۲

لطف او شد نشیمن صهبا

قهر او شد لویشن دریا

۱۰۳

پادشاهی به رنج کرد به دست

آنگهی پای او به گنج ببست

۱۰۴

پادشاهی نیاید اندر چنگ

جو به جنگ و به باشگونهٔ جنگ

۱۰۵

کشت شد خشک اگر نبارد میغ

ملک پژمرد اگر نخندد تیغ

۱۰۶

تازگی کشت ابرِ گریانست

تازگی ملک تیغ خندانست

۱۰۷

تیغ باید که خون پذیر شود

ملک بی تیغ کی چو تیر شود

۱۰۸

زانکه مانند مرد در پابند

هیچ زن برنخاست از فرزند

۱۰۹

شاه در ملک خویش از پی جود

چون شد او پیش عقلها مسجود

۱۱۰

دستها را به تیغ و رمح آراست

زانکه دفع از چیست و نفع از راست

۱۱۱

شه که خواهد که جاه دارد ملک

به سیاست نگاه دارد ملک

۱۱۲

زانکه نبوند قلزم و اخضر

جز به تلخی نگاهبان کهر

۱۱۳

هر کمرگه که بی‌شکوه بود

کمر نال و خمِّ کوه بود

۱۱۴

بی‌صهیل و صلیل و گیراگیر

چون طنین کی شود صریر سریر

۱۱۵

زانکه در راه ملک هر شاهی

بر سر جاه و قدر هر ماهی

۱۱۶

دولت آرای بازوی چیرست

ملک پالای دست و شمشیرست

۱۱۷

آب بحر ارنه تلخ و تیزستی

چون دگر آبها گمیزستی

۱۱۸

زیر رانها براق دریا ساز

ابر بر برق پایِ رعد آواز

۱۱۹

گردسم تیز گوش و پهن بران

خوش کفل سرمه چشم خرد سران

۱۲۰

شاه بی‌تیغ باغ بی‌میغ است

پاسبان دین و ملک راتیغ است

۱۲۱

کوه شاهست بر زمین وانگاه

تیغ دارد چرا ندارد شاه

۱۲۲

شاه کوهی است بر زمین به شکوه

تیغ دارد چرا ندارد کوه

۱۲۳

آفتابی که شاه گردونست

هیچ بی‌تیغ نیست شه چونست

۱۲۴

شاه را گرنه تیغ تیز بُدی

خلق را نقد رستخیز بُدی

۱۲۵

در خور ملک جز نبردی نیست

مردی دیگران ز مردی نیست

۱۲۶

زانکه بی‌تیغ دین نیافت قرار

ذوالفقاری به حیدر کرّار

۱۲۷

جبرئیل آورید و گفت بران

خون این مشرکان به گرد جهان

۱۲۸

بر رسول آنکه ناورد ایمان

خونش از ذوالفقار زود بران

۱۲۹

نیست بی‌تیغ ملک را رونق

ملّت حق ز تیغ شد مطلق

۱۳۰

تیغ مر ملک را نکو یاریست

ملک بی‌تیغ همچو بیماریست

۱۳۱

شه چو بر تخت ملک خود بنشست

پیش تختش جهان کمر بربست

۱۳۲

ریخت از بهر راه‌جویان را

آب روی گزاف گویان را

۱۳۳

زین شه نیک خوی پاک نژاد

هرکه او بد نبود نیک افتاد

۱۳۴

ملک پرورده زیر دامن کرد

جان نگهداشتن به آهن کرد

۱۳۵

هرکه از دل نخواست تعظیمش

بامِ بومست بومش از بیمش

۱۳۶

چون کمر بست شاه بهر جدال

خانهٔ دشمنان شمار اطلال

۱۳۷

گرچه بهر صلاح تا اکنون

خنجرش لعل‌پوش بود از خون

۱۳۸

شد کنون در بهشت محشر او

سبز جامه چو حور خنجر او

۱۳۹

ای ز محمودیان ششم ز عدد

چون ششم دور ز انبیا احمد

۱۴۰

نام شش هست لیک نزد خرد

در جمل نقش شش بود ششصد

۱۴۱

یک و دو سه و چهار و پنج کمست

پس چو شش دانگ شد یکی درمست

۱۴۲

ای به رو آفت نگارستان

وی به خو نوبهار خارستان

۱۴۳

تازه‌روی از تو شاخ و بیخ جهان

سخت پای از تو چار میخ جهان

۱۴۴

دولت از تو بهشت کوی شده

روزگار از تو تازه‌روی شده

۱۴۵

گشت تا صدر ملک بگرفتی

وز دوامش قوام پذرفتی

۱۴۶

پای بوس تو هامهٔ هامون

طوق دار تو گردن گردون

۱۴۷

زین سبب از برای عزّ و جلال

نه ز طبع ملول و روی ملال

۱۴۸

از پی خدمت تو اندر حال

کرده از میم صدهزاران دال

۱۴۹

تاجداران رکاب‌بوس شده

از تو جمله عمل پیوس شده

۱۵۰

مَلِک هند نایب تو به هند

مهتر سند یافته ز تو سند

۱۵۱

خاک‌بوسان درگهت به نیاز

کرده خاک درت چو سینهٔ باز

۱۵۲

کرده از مجلس تو روح از در

ابروار آستین و دامن پُر

۱۵۳

شد ز تأثیر رای شاه جهان

وز پی روی بی پناه مهان

۱۵۴

مجلس بزمش از بهشت اثر

روز رزمش نمونه‌ای ز سقر

۱۵۵

چون تو برداشتی نقاب جلال

زان اساریر بر سریر کمال

۱۵۶

از لقای تو خیره شد خورشید

وز سخای تو مُرد طفل امید

۱۵۷

شهریاران ز تو رسیده به کام

کرده سعی تو با هزار اکرام

۱۵۸

زان همه خلق در سجود تواند

که گرانبار شکرِ جود تواند

۱۵۹

مر ترا روز فضل و جود و کرم

به درم بنده گشت قلب درم

۱۶۰

مرد مقلوب داده‌ای به نبرد

زان دهد جان خویش پیش تو مرد

۱۶۱

شد ز خاک درِ تو در عالم

آز بسیار خوار سیر شکم

۱۶۲

راست گفت اندرین حدیث آن مرد

کاز را خاک سیر داند کرد

۱۶۳

گرچه در پادشاه باشد عدل

نان بی‌نان خورش بود بی‌بذل

۱۶۴

آن بزرگان که وام جان توزند

رسم جان‌بخشی از تو آموزند

۱۶۵

طمع از بوی دستت ای سرِ جود

پای‌کوبان درآید از درِ جود

۱۶۶

هرکه او جست خصمی تو دُرست

کودکانش یتیم کردهٔ تُست

۱۶۷

روزی نیک مرد همچو بهشت

گویی اینجا خدای بر تو نبشت

۱۶۸

تا درو درگهت پدید آمد

قفل امید را کلید آمد

۱۶۹

نام تو آنکه بر زبان راند

نامهٔ بخت او ملک خواند

۱۷۰

چون نشستی به بارگاه جلال

چون نمودی به خلق ماه کمال

۱۷۱

از تن دشمنان بکندی سر

بر سرِ دوستان فشاندی زر

۱۷۲

جادوی آز را به طبع کریم

خورد جود تو چون عصای کلیم

۱۷۳

هم مَلک بند و هم ملک جاهی

هم فلک قدر و هم جهان شاهی

۱۷۴

عاقلانِ زمانه مست تواند

قلعه‌های بلند پست تواند

۱۷۵

صاحب ذوالفقار و رخش تویی

پادشاه خزینه‌بخش تویی

۱۷۶

بخت کو هست مایهٔ شادی

دارد از بندگیت آزادی

۱۷۷

آسمان از سنان جانسوزت

وز پی ناوک جگر دوزت

۱۷۸

خور ز تیر تو با خطر تازد

زان ز مه گه گهی سپر سازد

۱۷۹

از تفِ تیغ خشم اگر خواهی

کنی از بحر تابهٔ ماهی

۱۸۰

زُهره را دیو تو شهاب کند

زَهره را آتش تو آب کند

۱۸۱

دشمنان را ز خلق جان افشان

خونبها بدهی و ببخشی جان

۱۸۲

بر زمانه تویی شه مطلق

مملکت را تو شهریار بحق

۱۸۳

از تو کمتر عطا که سایل برد

بیشتر دان ز گنج باد آورد

۱۸۴

بی‌دلان را دل کریم تو بس

نیک و بد را امید و بیم تو بس

۱۸۵

تا چه کردست غزنی از کردار

کز چو تو شاه گشت برخوردار

۱۸۶

گر بخواهی تهی کنی ز حسام

نُه فلک را ز بند چار اندام

۱۸۷

گرچه چون آسمان بسیچد خصم

چون قضا دست تو نپیچد خصم

۱۸۸

با خلاف تو تن کفت گردد

در ثنای تو جان سخن گردد

۱۸۹

همچنان آید از تو در دل نور

که خوشی جان ز خوشهٔ انگور

۱۹۰

چون درِ گنج عقل بگشادی

هرکسی ار ز داد دل دادی

۱۹۱

گاه میدان و وقت ایوانت

شب اکرام و روز احسانت

۱۹۲

دل خرد را ز جان ندای تو کرد

داد دل یافت جان فدای تو کرد

۱۹۳

صدمت صورو عین تو گه جنگ

هردو همره چو رنگ با آژنگ

۱۹۴

هرکه از سهم تو روان نسپرد

تا ابد نفس او نخواهد مرد

۱۹۵

روز هیجا چو عاطفت ورزی

نیزهٔ تست سوزنِ درزی

۱۹۶

پاره‌ها را دُرست گرداند

سست را عزم چُست گرداند

۱۹۷

پس از این روی پشت خلق قویست

خشم تو چون یزید و دل علویست

۱۹۸

گشت حیران عقول اهل هنر

ماند واله روان اهل بصر

۱۹۹

ملک و ملّت موفّق از تو شهست

دین و دولت به رونق از تو شهست

۲۰۰

ملت از تو چنان که خور ز سپهر

دولت از تو چنان که ماه از مهر

۲۰۱

یافت از سعی تو سرافرازی

دین و شرع محمّد تازی

۲۰۲

گر به شمع تو نیستیش امید

چون لگن برنیامدی خورشید

۲۰۳

نقش مُهر تو نقش مهر جمست

که همه دین و دولتش بهمست

۲۰۴

حاتم از جود تو سخا آموخت

دولت از ملک تو ثبات اندوخت

۲۰۵

چه حدیثست کین مبارک پی

طی کند نام جودِ حاتم طی

۲۰۶

قهر و لطف به گاه راحت و رنج

غم فزاینده است و شادی سنج

۲۰۷

جود تو بهر جان آدم را

پاسبانست عرض عالم را

۲۰۸

خاک حلم تو آتشِ نابست

امر تو بادپای چون آبست

۲۰۹

باد عزم تو جان تمکین است

آب روی تو تازگی دین است

۲۱۰

زورق رزق را که اسبابست

جان این بادپای از آن آبست

۲۱۱

از پی قدر نامت ای خوش نام

عُمرِ چرخ نام شد بهرام

۲۱۲

زانکه بهرام را اگر سفریست

وقت رجعت صلابت عمریست

۲۱۳

دل چو بر درگهت قرار کند

اندُه از فرِّ تو فرار کند

۲۱۴

شیر اگر با شب تو روز کند

کام چون شیر عودسوز کند

۲۱۵

ای هنرمند شاه دین‌گستر

وی حقیقت نیوش دین‌پرور

۲۱۶

طمع آن را که چاکرت گردد

هر زمان آسمان سرت گردد

۲۱۷

ای فرود آمده چو قطر از میغ

ملک بگرفته شمس‌وار به تیغ

۲۱۸

بر جهانی شده به یکدم شاه

خه‌خه ای شه علیک عین‌اللّٰه

۲۱۹

باره چون شمس بر فلک راند

تا نزد تیغ ملک نستاند

۲۲۰

تو چو شمس و قمر گرفتی ملک

زان به تیغ و سفر گرفتی ملک

۲۲۱

این چو تازنده و آن رباینده‌ست

لاجرم ملک هردو پاینده‌ست

۲۲۲

بس کسا کو چو ماه برگردد

سر آن گزدما که سر گردد

۲۲۳

شمس از اول که ملک جوی شود

در و دیوار زردروی شود

۲۲۴

ماه از آن جاه خویش بفزاید

خدمت را مگر به کار آید

۲۲۵

باد کین تو خاک محنت بیخت

زخم تیغ تو آب آتش ریخت

۲۲۶

خصم تو جنگ جست و بخت ظفر

او دگر خواسته خدای دگر

۲۲۷

تیره شد جان به تیر تو ز هوا

گنگ شد کُه ز گرز تو به صدا

۲۲۸

چون بدیدند خلق رویش را

همه جویان شدند کویش را

۲۲۹

از شها حجاز و شام و عراق

بلکه از خلق جملهٔ آفاق

۲۳۰

من ترا دیده‌ام دراین عالم

ملک میراث و ملک تیغ بهم

۲۳۱

ملک میراث گرد گردانست

ملک شمشیر ملک مردانست

۲۳۲

تا بر او آتش تو آب براند

آتش دل بر آب خویش نماند

۲۳۳

هرکه چون رشته تافت گردن خویش

مهرهٔ گردنش فکندی بیش

۲۳۴

خصم در دست قهرت افتاده

پایها در رکاب چون باده

۲۳۵

گرچه رُمح تو جان رباینده‌ست

جان او جانت را ستاینده‌ست

۲۳۶

شیر اگر شور از آگهی کردی

پیش تو شیر روبهی کردی

۲۳۷

راست گفته است شاعر استاد

محض توحید و داد شرع بداد

۲۳۸

گر فزاید کسی و گر کاهد

عاقبت آن بُوَد که او خواهد

۲۳۹

دشمنت چون سرِ فضول آورد

دست او پای بند غول آورد

۲۴۰

دشمن تو چه بابت تیغست

زود دریغست تیغ اگر میغست

۲۴۱

جانش را خود سنان چرا باید

خود چو بوی تو یافت پیش آید

۲۴۲

نیک بشناخت از دل روشن

قدر تیر تو دیدهٔ دشمن

۲۴۳

لاجرم تا به دستش آوردست

فلک از سهم ایمنش کردست

۲۴۴

کرده خصمت به نقش پرّ ذباب

رخنه چون عنکبوت اصطرلاب

۲۴۵

هیبت شاه راحت کل راست

گریهٔ ابر خندهٔ گل راست

۲۴۶

تیر کز شست خصم گشت جدا

باز گردد به سوی او چو صدا

۲۴۷

چون صدا بازگشته بر جانش

چون قضا تیره ره فراوانش

۲۴۸

چون بیفشرد خصم را پالان

رفت چون چوب خورده کون مالان

۲۴۹

گشت از فرِّ پادشاهی تو

ور پی عدل و نیک خواهی تو

۲۵۰

هردو همره ز بازوی چیرت

ملک‌الموت و زخم شمشیرت

۲۵۱

نه بجست از تو سوی برگی شد

که ز مرگی به سوی مرگی شد

۲۵۲

هرکه او خصم دولت و دین بود

قهر کردی و خود سزا این بود

۲۵۳

خصم تو آنکه از تو بگریزد

خاک ادبارش آتش انگیزد

۲۵۴

تو به تدبیر جان گمراهان

گور کن مُزد گورشان خواهان

۲۵۵

مرگ بنوشته بر دل دشمن

که کفن پیشتر خر از جوشن

۲۵۶

گور کن گفت با دل خصمان

که کفن پیشتر خر از خفتان

۲۵۷

هست عدل تو دوزخ ابلیس

سَر تیز تو سنگ مغناطیس

۲۵۸

قهر اعدای دین تو دانی کرد

که ز جان و تنش برآری گرد

۲۵۹

هرکجا سهم و تیغ تو برسید

کس از آن بوم و بَر فلاح ندید

۲۶۰

تیغ تو زهر جان‌گزای آمد

امن تو سایهٔ همای آمد

۲۶۱

سرِ تیر تو جان بدخواهان

می‌کشد از تن شهنشاهان

۲۶۲

بر سرِ تیر جان برافشانند

ورچه سنگین دل آهنین جانند

۲۶۳

گر شوی سوی کوه پایهٔ روم

کژ نماید ز بیم سایهٔ روم

۲۶۴

ور کمربند کوه درگیری

کوه را همچو کاه برگیری

۲۶۵

آمده خصم با تو در میدان

زخم موتوا بغیظکم بر جان

۲۶۶

لاله صورت شده رخش ز کمان

سرو بالا شده سرش ز سنان

۲۶۷

کرده از سم به رغم اخترشان

بادپای تو خاک بر سرشان

۲۶۸

آب و آتش نخوانده او را اسپ

خوانده این صرصر آنش آذر شسب

۲۶۹

جز ز عدل تو نیست اندر کار

دور باش تو و مترس حصار

۲۷۰

گویی آموخت عقل والایی

از تو آیین ملک‌پالایی

۲۷۱

فتنه را داد امر امن تو خواب

آب را بُر آب تیغ تو آب

۲۷۲

پیش عدلت بهار جان افروز

نزد عقلت سپهر پیش آموز

۲۷۳

چون دل و جانش کرّ و فرّ تو دید

دل او مرد و جان ازو برمید

۲۷۴

دید خود را در آینهٔ دل خویش

دست و شانه جدا ز مفصل خویش

تصاویر و صوت

حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة به تصحیح مدرس رضوی - ابوالمجد مجدود بن آدم السنائی الغزنوی - تصویر ۵۷۲

نظرات

user_image
بسام
۱۳۹۹/۰۴/۰۸ - ۰۴:۳۰:۲۳
این بیت که گفته شاعر استاد گفت از کیست واقعا معلوم نیستگر فزاید کسی وگر کاهد ، عاقبت آن بود که حق خواهد