
سنایی
بخش ۴۱ - ***
۱
تا جهان است؛ کار او این است
نوش او نیش و مهر او کین است
۲
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
۳
آنچنان زی در او که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
۴
رخت بیرون فکن ز دار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟
۵
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
۶
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن ز بهشت
۷
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
۸
به چنین مرگ هرکه بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
۹
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
۱۰
نفس تو تا بدیش عادت و خوست
به حقیقت بدانکه دیو تو اوست
۱۱
مردهدل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده
نظرات