سیف فرغانی

سیف فرغانی

شمارهٔ ۱۱

۱

اگر دلست بجان می خرد هوای ترا

وگر تن است بدل می کشد جفای ترا

۲

بیاد روی تو تازنده ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای ترا

۳

کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان

نه مردم اربگذارم درسرای ترا

۴

اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست

بترک هر دو بدست آورم رضای ترا

۵

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

بپای صدق بسر می برم وفای ترا

۶

چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند

خراج هردو جهان نیمه بهای ترا

۷

برون سلطنت عشق هرچه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای ترا

۸

سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل

که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا

۹

مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا

۱۰

اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای ترا

۱۱

بدست مردم دیده چو سیف فرغانی

بآب چشم بشستیم خاک پای ترا

تصاویر و صوت

دیوان سیف الدین محمد فرغانی با تصحیح و مقدمهٔ دکتر ذبیح‌الله صفا - سیف الدین محمد فرغانی - تصویر ۶۸۰

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۸ - ۰۶:۴۵:۴۸
فرغانه امروز در ازبکستان است ،نغز اینکه روزی در بازار مکه می رفتم مردی نورانی با ریشی انبوه و زرد و جامه ای سپید در فروشگاه ساعت می فروخت ، چون همگان پارسی در می یافتند پارسی می گفتم و بیشتر مردم دست و پا شکسته
پاسخ می کردند . هنگامی که بهای ساعتی را پرسیدم به پارسی روانی که با فروغ إیمانش که از او می تافت در هم سرشته بود
پاسخ داد ، من خشک شدم ! گفتم تو پارسی نیاموختی خود دانسته ای ! گفت تو کجایی هستی گفتم اهواز گفت من ازبکم و بر من به بهتر پارسی دانستن نازید! و من سیف فرغانه را نمی شناختم و جوانی بودم نا ازموده و خوارزم سمرقند و شکرستان تاجیکان را ندانستم . دیدار ان رو را باز می خواهم ، شنیده ام به بهشت اندر هم پارسی می گویند .