
سیف فرغانی
شمارهٔ ۱۱۹
۱
شکری به جان خریدم ز لب شکرفروشت
که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
۲
به سخن جدا نمیشد لب لعل تو ز گوشم
چو علم فرو نیامد سر دست من ز دوشت
۳
به لبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم
ترش است روی زردم ز نبات سبزپوشت
۴
به وصال جبر میکن دلک شکستهای را
که گرفت صبر سستی ز فراق سختکوشت
۵
سحری مرا خیالت به کرشمه گفت مسکین
تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بیخروشت
۶
به رخ چو آفتابش نگری به چشم شادی
چو به مجلس وی آرد غم او گرفته گوشت
۷
ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم
ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت
۸
تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش
خبری به گوشت آورد و ز دل ببرد هوشت
۹
تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل
چو به گلستان رسیدی که کند دگر خموشت
۱۰
همه شب ز بیقراری ز بسی فغان و زاری
چو ندیده بودی او را به فلک شدی خروشت
۱۱
رخ وی آرمیدی، عجب است سیف از تو
که به آتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!
تصاویر و صوت


نظرات
مهدی مح