
سیف فرغانی
شمارهٔ ۱۲۳
۱
دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت
دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت
۲
شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش
از کام من بلعل شکر بار برگرفت
۳
ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت
۴
آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد
عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت
۵
بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او
رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
۶
بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند
بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت
۷
وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد
مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
۸
هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار
رسم طمع از مال خریدار برگرفت
۹
کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن
هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت
۱۰
عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
این خستگی که از دلم آزار بر گرفت
۱۱
دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار
رسم دل از میانه بیکبار برگرفت
نظرات