
سیف فرغانی
شمارهٔ ۱۵۹
۱
چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
۲
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
۳
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
۴
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
۵
بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
۶
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
۷
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
۸
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هر که جزین آستان پناه ندارد
۹
در که گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
۱۰
درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
۱۱
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
۱۲
از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
۱۳
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
تصاویر و صوت



نظرات