
سیف فرغانی
شمارهٔ ۱۷۸
۱
از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد
کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد
۲
در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد
سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد
۳
می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم
بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد
۴
هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان
او آستین و دامن هردم در آب و خون زد
۵
بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان
او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد
۶
من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او
گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد
۷
معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم
کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد
۸
آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
۹
از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد
گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد
تصاویر و صوت

نظرات