سیف فرغانی

سیف فرغانی

شمارهٔ ۳۱۱

۱

دلستانی که بجان نیست امان از چشمش

شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش

۲

دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه

زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش

۳

هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد

گر همه نور بصر بود بران از چشمش

۴

ببراتی که ندارد دل خلقی بستد

نرگس تازه که آورد نشان از چشمش

۵

دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد

آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش

۶

نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار

بده انصافم و دادم بستان از چشمش

۷

هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان

خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش

۸

همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست

روی بر خاک درو آب روان از چشمش

۹

هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت

آب در صورت خون بر سر نان از چشمش

۱۰

هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند

زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش

۱۱

سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو

عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش

تصاویر و صوت

نظرات