
سیف فرغانی
شمارهٔ ۳۹۳
۱
عشق تو زیر و زبر دارد دلم
وز جهان آشفته تر دارد دلم
۲
پیش ازین شوریده دل بودم ولیک
این زمان شوری دگر دارد دلم
۳
لاف عشقت می زند با هرکسی
زین سخن جان در خطر دارد دلم
۴
دست در زلف تو زد دیوانه وار
من نمی دانم چه سر دارد دلم
۵
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
۶
در حصار سینه تنگیها کشید
زآن ز تن عزم سفر دارد دلم
۷
تا مدد از روی تو نبود کجا
بار غم از سینه بر دارد دلم
۸
کمتر از خاکم اگر جز خون خویش
هیچ آبی بر جگر دارد دلم
۹
دور کن از من قضای هجر خود
از تو اومید این قدر دارذ دلم
۱۰
نزد من کز سیم و زر بی بهره ام
ورچه گنجی پرگهر دارذ دلم
۱۱
ملک دنیا استخوانی بیش نیست
کش چو سگ بیرون در دارد دلم
۱۲
سیف فرغانی چو غم از بهر اوست
غم ز شادی دوستر دارد دلم
تصاویر و صوت

نظرات