
سیف فرغانی
شمارهٔ ۳۹۷
۱
گر دست رسد روزی در پات سرافشانم
هر چند نثارت را لایق نبود جانم
۲
پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده
با این همه بی برگی از باد زرافشانم
۳
گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن
بادی که همی داری چون خاک پریشانم؟
۴
شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویم
صبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانم
۵
در کار تو از یاران هیچم مددی ناید
ای جمله مدد از تو مگذار بدیشانم
۶
گر عشق بیک بازی صد جان ببرد از من
دست آن منست ای جان چون با تو همی مانم
۷
زآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبر
هر نقش که می بینم هر حرف که می خوانم
۸
چون ابر بسی بودم گریان ز فراق تو
ای گل بوصال خود چون غنچه بخندانم
۹
شاهین جهانگیری از دام برون رفته
با دست نمی آیی چندانت که می خوانم
۱۰
من بلبلم و هرگز زین شهره نوانکند
بی برگی شاخ گل خامش بزمستانم
۱۱
من در طلب وصلت چون سیف نیم خاکی
ریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم
تصاویر و صوت

نظرات