
سیف فرغانی
شمارهٔ ۴۰۰
۱
مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم
۲
گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
۳
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم
۴
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم
۵
دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم
۶
بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم
۷
چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم
۸
گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
۹
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
۱۰
ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم
۱۱
بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
تصاویر و صوت


نظرات