
سیف فرغانی
شمارهٔ ۴۳۳
۱
با سر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن
۲
من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن
۳
گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن
۴
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن
۵
کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن
۶
بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن
۷
گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب از سوز دل سوخته گریان بودن
۸
روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن
۹
بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن
۱۰
عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟
۱۱
سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
تصاویر و صوت

نظرات