
سیف فرغانی
شمارهٔ ۵۱
۱
تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
۲
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
۳
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
۴
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
۵
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
۶
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
۷
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
۸
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
۹
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
۱۰
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
۱۱
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
نظرات