سیف فرغانی

سیف فرغانی

شمارهٔ ۵۱۰

۱

ای توانگر در خود برمن مسکین بگشای

بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای

۲

روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست

دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای

۳

سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن

زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای

۴

بر سر کوی تو تا چند بآب دیده

خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای

۵

در ره عشق تو گردست کسی برتابد

من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای

۶

پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک

زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای

۷

ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه

اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای

۸

بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم

بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای

۹

سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست

سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای

تصاویر و صوت

نظرات