
سیف فرغانی
شمارهٔ ۸۶
۱
یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست
۲
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
۳
دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سایه او بودم وخورشید اینست
۴
با رخ او که در او صورت خود نتوان دید
هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست
۵
پای در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالینست
۶
خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی
رویش از خون جگر چون رخ گل رنگینست
۷
دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گیسوی حورالعینست
۸
در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینست
۹
گر کسی ماه ندیدست که خندید آنست
ورکسی سرو ندیدست که رفتست اینست
۱۰
سیف فرغانی تا ازتو سخن می گوید
مرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست
نظرات