
شیخ محمود شبستری
بخش ۳۷ - جواب
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایهٔ خود میهراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل
تویی با نقطهٔ وحدت مقابل
تعینهای عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتشپرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود
نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق والله غالب
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
مر آن نادان احمق او و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بیسبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
تصاویر و صوت



نظرات
امین کیخا
مهرداد
امین کیخا
امین کیخا
مهرداد
امین کیخا
مجید
سوخته دلان... حبیب
lyam
تماشاگه راز
تماشاگه راز
سوخته دلان... حبیب
سوخته دلان... حبیب
روفیا
مجتبی خراسانی
پاسخ دادم.والعاقبة للمتقین
روفیا
ناشناس
Hamishe bidar
Hamishe bidar
Hamishe bidar
شاپرک
عطاءعلی
دکتر امین لو
پاسخ می دهد. 550 کسی کو با خدا چون و چرا گفت چو مشرک، حضرتش را ناسزا گفت کمال ذات الهی و عظمت کبریایی او از احاطۀ علم و عقل انسان خارج است، لاجرم اگر کسی در افعالی که از خدا سر می زند، چون و چرا بگوید، گوینده آن مانند مشرکی است که به حضرت پروردگار ناسزا گفته و برای او شریک قایل شده است. چون کسی از کس دیگر می تواند چون و چرا بپرسد که علم و اطلاعاتش مثل او یا بیشتر از او باشد، کسی که این چون چرا را بگوید، خود را مثل و مانند خدا نموده و در واقع خود را شریک خدا دانسته است. 551 ورا زیبد که پرسد از چه و چون نباشد اعتراض از بنده موزون پرسیدن از چه و چون فقط شایستۀ ذات کبریایی است. او باید از بندگان خود از چه و چون بپرسد. البته نه از بابت اینکه جهل داشته و می خواهد علم پیدا کند، بلکه از این بابت است که بنده را به افعال خود واقف و عارف سازد. اعتراض و پرسیدن چه و چون از بنده موزون و شایسته نیست. 552 خداوندی، همه در کبریایی است نه علت لایق فعل خدایی است. الوهیت خداوند به طور کلی در کبریایی و عظمت و استغناء خداوند است. هر چه از آن حضرت صادر می شود، عین کمال است. هیچ علت غایی و غرض لایق فعل خدایی نیست، چون اگر قرار بود، برای افعال خدا علت غایی باشد، مفهوم آن این است که با رسیدن به آن علت غایی کمال حاصل می شد و نتیجه آن این است که بالفعل هنوز کمال وجود ندارد و یا به عبارت دیگر نقصان در ذات الهی وجود دارد. بنا براین شیخ در این بیت می فرماید که خداوندی خدا ، در کبریایی و استغناء او قرار دارد و علت ، سبب و غرض لایق فعل خدا نیست. 553 سزاوار خدایی لطف و قهر است و لیکن بندگی در فقر و جبر است سزاوار خدایی و عظمت کبریایی حق به سبب اقتضای ذاتی او که لطف و قهر است، سبب ظهور اسماء متقابله جمالی و جلالی است. و اقتضای بندگی در فقر و جبر است، یعنی هم چنانکه لایق خدایی لطف و قهر است، لایق بندگی نیز فقر واحتیاج در ذات و جبر و اضطرار در افعال است. خداوند به لطف عام خود افاضه وجود و کمال بر بندگان می نماید و بدین ترتیب لطف و رحمت او ظاهر می گردد و همچنین به قهر و با جبر، سلب اختیار در صدور افعال بندگان می فرماید تا بندگان بر اضطرار و نیستی خود مطلع گردند و از حد خود تجاوز ننماید. 554 کرامت، آدمی را اضطرار است نه آن کو را نصیبی ز اختیار است می دانیم آدمی مظهر ذات، اسماء و صفات حضرت الوهیت است. تصرف و خرق عادت که از انسان ظهور می یابد، دلیل آن نیست که در آن تصرف، اختیار دارد. تصرف و ایجاد آن فعلی که خرق عادت است، به امر حق می باشد و آدمی در آن فعل مضطر است و نه مختار. در حقیقت اختیار، اختیار حق است و نسبت کرامت به انسان مجازی است نه حقیقی، چنانچه انسان در خلق و آفرینش خود اختیاری نداشته در اعمال خود نیز اختیارندارد و در واقع« «یَفْعَلُ اللَّهُ مَا یَشَاءُ وَ یَحْکُمُ مَا یُرِیدُ» » 555 نبوده هیچ چیزی هرگز از خود پس آنگه پرسدش از نیک از بد هیچ چیزی اعم از وجود، فعل و صفت هرگز از خود انسان نیست، بلکه همه چیز از حق است، چون هر چیزی که در ممکنات سر می زند، عبارت از تجلی حق است. حال با این وصف از او سوال از نیک و بد می نمایند و ثواب و عقاب بر او روا می دارند و امر بر تکالیف شرعیه با وجود بی اختیاری، امری است که حکمت او برعقل مخفی است. 556 ندارد اختیار و گشته مأمور زهی مسکین که شد مختار مجبور گفته شد که انسان در افعال خود اختیارندارد و هر فعل که از او سر می زند، به قدرت و ارادۀ الهی است و او در انجام آن فعل مجبور است، با وجود این اجبار مکلف به اوامر و نواهی است، یعنی به او هم اختیار داده شده و هم مکلف گردانیده اند. به همین مناسبت شیخ ازروی تعجب می فرماید که زهی مسکین که در عین حالیکه مجبور است، مختار یعنی مکلف هم است. 557 نه ظلم است این که عین علم و عدل است نه جور است این که محض لطف و فضل است با بیان مطلب قبل اینگونه می شود استنباط کرد که در مورد انسان ظلم و جورمی شود یعنی با وجودی که او اختیاری ندارد ولی از او تکلیف می خواهند و ثواب و عقاب برایش منظور کرده اند، چون تکلیف، ثواب و عقاب وقتی می تواند، تحقق یابد که اختیار باشد. حال شیخ در توجیه و تبیین این موضوع می فرماید که این تکلیف و ثواب و عقاب نه تنها ظلم و جور نیست بلکه عین علم، عدل، لطف و فضل الهی است. علم از آن جهت که تمام افعال و صفات پیش از ظهور انسان، در علم حق معلوم بود و حمل بار امانت تکلیف نیز به عنوان جامعیت انسانی بر او مقدر شده است. عدل از آن جهت که ظلم عبارت از قرار دادن شیئی در غیر جای اصلی خود است. بنابراین قرار دادن تکلیف در انسان از طرف خداوند تصرف حق در ملک خود است، نه در ملک غیر، چون انسان ملک غیر خدا نیست. اما ظلم و جور نیست از این جهت که ظلم وجور وقتی است که قابلیت امری نباشد در صورتی که خداوند به انسان لطف و فضل نمود و این قابلیت را به انسان داد و او را مسجود ملائک نمود. بنا براین تکلیف بر انسان نه تنها ظلم و جور نیست بلکه لطف و فضل است. 558 به شرعت زان سبب تکلیف کردند که از ذات خودت تعریف کردند انسان را حضرت الوهیت به شرع و تکالیف شرعی از اوامر و نواهی از آن سبب مکلف گردانید که او را به حکم«وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ» به ذات خودش تعریف فرموده و به موجب «إنّ الله خلق آدم علی صورته» یعنی حق به جمیع اسماء صفات و ذات در انسان تجلی نموده و او را به مظهریت علم و قدرت مخصوص گردانیده است و قابلیت قبول این معانی یعنی قابلیت قبول تکالیف را براو ارزانی داشته است. 559 چو از تکلیف حق عاجز شوی تو به یک بار از میان بیرون روی تو تو اگر در تکلیف حق عاجز شوی، یعنی بدانی که تکلیف تو به واسطه این بوده است که خدا تو را ذات خود تعریف کرده است و الا تو را نه وجودی بوده و نه افعالی، در این صورت تو یک باره از میان بیرون روی یعنی تویی تو به طور کلی از بین می رود. برای توضیح مطلب باید گفت که «تو» یعنی انسان که وجود ممکن است، بواسطه ممکن بودن دارای دو حصه است: یکی حصۀ عدمیت ودیگر حصۀ الهیت. وقتی تویی تو بالکل از میان بیرون رفت، می دانی که تویی تو نمود بی بود، عدمی و وهمی بوده است ودر واقع عابد و معبود، عارف و معروف و مکلَّف و مکلِّف هر دو یک حقیقت بیش نبوده اند. در آن موقع تو به حقیقت بشناسی که نسبت اختیار به تو دادن و تو را مأمور گردانیدن در عین مجبوریت و اضطرار، بنا بر حکمت الهی بوده است. 560 به کلّیه رهایی یابی از خویش غنی گردی به حق، ای مرد درویش! اگر تو بکلی و یکبارگی از خویشتن، نمود و تعین عدمی و وهمی خود رهایی یافتی، فقر و احتیاج که مستلزم امکانیت انسان است، از بین رفت و وجود تو به وجود حق متحقق شد و به بقاء بعد الفناء رسیدی، در این صورت ای مرد درویش، غنی و توانگر می گردی و آنگاه که هیچ نداشتی اکنون همه چیز داری و وجود، علم، قدرت و اختیار حق همه درخود مشاهده نمایی و همه، تو باشی وتویی تو در میان نباشد. 561 برو جانِ پدر، تن در قضا ده به تقدیرات یزدانی رضا ده یعنی تو که هیچ اختیاری نداری و در همه افعال، مجبوری، برو و تن به قضای الهی بده و بدان، آنچه حق در بارۀ تو معین کرده و حکم علمی به آن جاری شده است، اصلا"دگرگون نخواهد شد و سعی و تلاش به آن چیزی که خواست الهی بر حصول آن تعلق نگرفته است بی فایده است، پس رضا به تقدیرات الهی ده و خود را سرگردان مکن و هر چیزی که از دست رفت، افسوس مخور و انتظار چیزی که واقع نخواهد شد، مکش و توهّم اختیار از خود بیرون کن و خود را تحت اراده الله مضطر و محکوم شناس.