شاهدی

شاهدی

شمارهٔ ۳۷

۱

جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند

شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند

۲

خاک ره گشتم ولی شادم که بعد از سالها

گردی از خاک وجودم بر سر کویت بماند

۳

در دل پر درد خود دیدم که در هرگوشه ای

بس نشان ها از خدنگ چشم جادویت بماند

۴

سالها شستم به خوناب جگر لیکن نرفت

آن غباری را که بر روی دل از خویت بماند

۵

نقش عالم را یکایک شستم از لوح خرد

همچنان در وی خیال قد دلجویت بماند

۶

گر شدی دور از من اما شاهدی را در نظر

سجده گاهی از خیال طاق ابرویت بماند

تصاویر و صوت

دیوان شاهدی به ضمیمهٔ کتاب تحفهٔ شاهدی  » تصویر 33

نظرات