
شاهدی
شمارهٔ ۴۱
۱
از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
۲
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
۳
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
۴
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
۵
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
۶
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
۷
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
تصاویر و صوت

نظرات