شاهدی

شاهدی

شمارهٔ ۴۵

۱

با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود

با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود

۲

جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی

آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود

۳

تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم

تا بود در آن دام از این چند بسی بود

۴

جز ناله خیال تو ندید از اثر من

پنداشت ز او از در این خانه کسی بود

۵

در تیر فنا گم شدگان را به خیالت

یا تشنه لبی گوش به بانگ جرسی بود

۶

گرد لب لعل تو دل شاهدی از شوق

چون خال بر آن تنگ شکر یک مگسی بود

تصاویر و صوت

دیوان شاهدی به ضمیمهٔ کتاب تحفهٔ شاهدی  » تصویر 40

نظرات