شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۱۰۳۱

۱

مدتی شد که به جان در پی جانان خودم

درد دل می طلبم طالب درمان خودم

۲

مجمع اهل دلان زلف پریشان من است

من سودازده هم بی سر و سامان خودم

۳

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

ناظر لطف خداوندم و حیران خودم

۴

من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مست

غیر را کار به من نیست که من ز آن خودم

۵

به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز

رهبر کاملم و مرشد یاران خودم

۶

ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام

همدم جامم و ساقی حریفان خودم

۷

میر مستانم و فرماندهٔ بزم عشقم

سید خویشتن و بندهٔ فرمان خودم

تصاویر و صوت

نظرات