شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۱۰۳۳

۱

عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم

آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم

۲

رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت

عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم

۳

آمدم رندانه در کوی خرابات مغان

جام می را نوش کردم باز مستانه شدم

۴

مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم

چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم

۵

راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من

زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم

۶

خم می را سر گشودم جام می دارم به دست

توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم

۷

چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام

عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم

تصاویر و صوت

نظرات