
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
۱
عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
۲
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
۳
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
۴
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
۵
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
۶
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
۷
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
نظرات