
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
۱
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
۲
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
۳
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
۴
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
۵
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
۶
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
۷
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
تصاویر و صوت

نظرات