
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
۱
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
۲
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
۳
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
۴
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
۵
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
۶
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
۷
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
نظرات