
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
۱
رخت بربستیم و دل برداشتیم
آمده نا آمده پنداشتیم
۲
چون خیالی می نماید کائنات
بود و نابودش یکی انگاشتیم
۳
در زمین بوستان دوستان
سالها تخم محبت کاشتیم
۴
مدتی بستیم نقشی در خیال
بر سواد دیده اش بنگاشتیم
۵
عاقبت دیدیم جز نقشی نبود
از خیال آن نقش را بگذاشتیم
۶
در خرابات فنا ساکن شدیم
عاشقانه چاه جاه انباشیم
۷
تا خلیل الله آمد در کنار
نعمت الله از میان برداشتیم
نظرات