
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
۱
جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن
جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن
۲
هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل
خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن
۳
نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان
یوسف مصری ولی پیدا شده در پیرهن
۴
روح اعظم گفتمش می گفت مستانه مرا
جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من
۵
دائما جام بقا خواهی که نوشی همچو ما
در خرابات غنا مستانه خود را در فکن
۶
عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده
مطربا قولی بگو با آشنا جامی بزن
۷
بت پرستی می کند با بت پرست اندر جهان
من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن
نظرات