
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
۱
نقشی نبسته ایم به غیر از خیال او
حسنی نیافتم جدا از جمال او
۲
از لوح کائنات نخواندیم هیچ حرف
کان حرف را نبود خطی از مثال او
۳
ما را هوای چشمهٔ آب زلال نیست
تا نوش کرده ایم شراب زلال او
۴
هر کس که نیست عاشق او ، نیست هیچکس
انسان نخوانمش که نخواهد وصال او
۵
ماعاشقان بی سر و بی پای حالتیم
از حال ما مپرس که یابی تو حال او
۶
ساقی سؤال کرد که می نوش می کنی
جانم فدای باده و حسن سؤال او
۷
مستست نعمت الله و بر دست جام می
بستان و نوش کن که بیابی کمال او
نظرات