
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
۱
نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته
۲
سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته
۳
ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
۴
لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب
از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته
۵
بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را
بر سر کوی محبت بی حساب انداخته
۶
آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
۷
وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را
ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته
۸
زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او
آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته
۹
نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته
تصاویر و صوت

نظرات