
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
۱
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
۲
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
۳
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
۴
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
۵
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
۶
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
۷
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
نظرات