
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
۱
درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه
چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه
۲
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
۳
ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
۴
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه
۵
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه
۶
اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست
اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه
۷
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
نظرات