
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
۱
خیالش نقش می بندم به دیده
چنین نقش و خیالی خود که دیده
۲
به نور اوست روشن دیدهٔ من
نظر فرما که بینی نور دیده
۳
الفبا خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
۴
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیئات و هم حمیده
۵
خراباتست و ما مست و خرابیم
ز مخموران عالم وارهیده
۶
بیا با ما درین دریا و بنشین
که دریائیست نیکو آرمیده
۷
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای روشن بدیده
نظرات