
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
۱
خیالش نقش می بندد بهه دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
۲
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده
۳
خیال عارضش در دیدهٔ ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
۴
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
۵
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
۶
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
۷
فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
تصاویر و صوت

نظرات