
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
۱
من روح نازنینم از کالبد رمیده
من ساغر قریبم از ملک جان رسیده
۲
مست می الستم جام بلی به دستم
در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده
۳
در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم
فارغ ز خوف و بی غم ای نور هر دو دیده
۴
خورشید جسم و جانم نور مه روانم
شهباز لامکانم از آشیان پریده
۵
من ناظر خدایم منظور کبریایم
هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده
۶
فرزند عشق یارم پروردهٔ نگارم
چون گلشکر من و او هستیم پروریده
۷
چون نور لطف اویم جز لطف او چه گویم
هر نکته ای که گویم او گفته و شنیده
۸
درگوشهٔ یقینم با دوست هم قرینم
ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده
۹
مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم
من سید زمانم خط بر خودی کشیده
تصاویر و صوت

نظرات