
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۳
۱
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خستهٔ بلا دوست
۲
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
۳
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
۴
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
۵
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
۶
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
۷
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
نظرات