
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۴
۱
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست میبینم به دوست
۲
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هر که مخمور است او در گفتگوست
۳
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
عقل دایم در هوای رنگ و بوست
۴
صد هزار آئینه گر بینم به چشم
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
۵
موج در دریا روان گردد مدام
آب جوید همچو ما در جستجوست
۶
هیچ بد خود دیدهٔ سید ندید
آفرین بر دیدهٔ بینای اوست
نظرات