
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
۱
مرنجان جان باقی را برای این تن فانی
دریغ از آن چنان جانی که بهر تن برنجانی
۲
به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی
قناعت کن ز کسب خود بخور نانی به آسانی
۳
هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی
چرا عاجز شدی آخر به دست دیو نفسانی
۴
شراب عشق او در کش که تا چون ما شوی سرخوش
اگر فرمان نخواهی برد مخمورم تو می دانی
۵
بزن شمشیر مردانه بگیر اقلیم شاهانه
بیا بر تخت دل بنشین که در عالم تو سلطانی
۶
اگر دنیی اگر عقبی طلبکار همان ارزی
هر آن چیزی که می ورزی حقیقت دان که خود آنی
۷
حریف نعمت الله شو که ذوق با خوشی یابی
چرا مخمور می گردی مگر غافل ز یارانی
نظرات