
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
۱
زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی
۲
چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی
خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی
۳
خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست
رهاکن این خیال خود که یابی زان پشیمانی
۴
اگر زلفش به دست آری بیابی مجمع دلها
بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی
۵
گر از میخانهٔ باقی می جام فنا نوشی
حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی
۶
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
که دارد در همه عالم چنین همصحبت جانی
نظرات