
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
۱
هر زمان خاطر مرا شکنی
عهد بندی و باز واشکنی
۲
مشکن آن زلف پرشکن که دلم
بشکند چون تو زلف را شکنی
۳
مهر مهرت نهاده ام بر دل
حیف باشد که از جفا شکنی
۴
ما به عهدت درست جانبازیم
گرچه تو قول و عهد ما شکنی
۵
چون مراد تو دل شکستن ماست
دل به تو داده ایم تا شکنی
۶
سر ما آستانهٔ در تو
گر به صد پاره بارها شکنی
۷
نعمت الله شکستهٔ عشق است
بیگناهی دلش چرا شکنی
نظرات