شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۱۵۰۰

۱

جان چه باشد گر نباشد عاشق جان پروری

دل چه ارزد گر نورزد مهر روی دلبری

۲

من چه بازم گر نبازم عشق یار نازکی

باده نوشی جان فزائی دلبری مه پیکری

۳

دیده تا دیده جمالش در خیالش روز و شب

بی سر و پا سو به سو گردیده در هر کشوری

۴

خسرو شیرین خوبان جهان یار من است

فارغ است از حال فرهاد غریبی غمخوری

۵

مهر رویش در دل ما همچو روحی در تنی

عشق او در جان ما چون آتشی در مجمری

۶

دیدهٔ تر دامنم تا می زند نقشی بر آب

در نظر دارد خیال عارض خوش منظری

۷

سید ار داری سر سوداش سر در پا فکن

تا نباشد بر سر کویش ز تو دردسری

تصاویر و صوت

نظرات