
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
۱
ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری
هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری
۲
مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین
چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری
۳
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
از این مجلس گریزانی بگو عزم کجا داری
۴
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
ندارم راحتی از تو مرا زحمت چرا داری
۵
فدا کن جان اگر خواهی که عمر جاودان یابی
فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داری
۶
ز خلوتخانهٔ دیده خیال غیر بیرون کن
بگو ای نور چشم من به جای او که را داری
۷
سبوی خود چو بشکستی به بحر ما چو پیوستی
بشو غواص این دریا که دُری پربها داری
۸
ندیم بزم سید باش اگر فردوس می جوئی
حریف نعمت الله شو اگر نور خدا داری
نظرات