
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
۱
در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
۲
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
۳
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
۴
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
۵
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
۶
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
۷
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
نظرات
محمد